روزی روزگاری حکیم شاعر «انوری » از بازاری درحال گذشتن بود. ناگهان چشمش به جماعتی افتاد که دور یک مرد جمع شده بودند. نزدی کتر که شد فهمید، مردی که وسط جمعیت ایستاده کتابی در دست دارد و با صدای بلند دارد شعرهای آن را برای مردم میخواند.
جمعیت هم از شعرهایی که گوش م یکردند
ذوق زده شده بودند و با صدای بلند به آن
مرد آفرین م یگفتند. انوری که از این صحنه
تعجب کرده بود، خودش رابه مردی که کتاب
در دست داشت نزدیک کرد و گفت: «آفرین.
چ هقدرعالی. ببخشید م یخواستم بدانم این
شعرهایی که داری م یخوانی از کیست؟ » مرد
برای یک لحظه دست از شعرخواندن برداشت
و با قیاف های حق به جانب گفت: «ای نها
شعرهای انوری است که م یخوانم! »
انوری پرسید: «تو او را م یشناسی؟ » مرد کتاب
به دست نگاهی به سراپای انوری انداخت و
گفت: «بله. انوری خودم هستم. » انوری که
از برخورد مرد شعرخوان خیلی تعجب کرده
بود سری تکان داد و گفت: «شنیده بودم که
بعض یها شعر دیگران را م یدزدند اما ندیده
بودم که شاعر راهم بدزدند...
17 اسفند, 1400 17:57