یکی بود، یکی نبود. خیاطی بود که شاگرد با استعدادی داشت. شاگرد مانند خیاط خیلی خوب دوخت و دوز میکرد
، فقط سرعتش از سرعت استاد خیلی کمتر بود. شاگرد دوست داشت
راز سرعت استاد را بفهمد. ی کبار از استادش پرسید: «استاد از من راضی هستید؟ » استاد
گفت: «بله. کارت خوب است. » شاگرد گفت: «اما سرعت شما از سرعت من خیلی بالاتر
است. م یشود رازش را به من بگویید؟ » استاد گفت: «خودت متوجه میشوی. اما اگر متوجه
نشدی، زمانی که وقتش رسید، به تو خواهم گفت. » مدتی گذشت و شاگرد راز سرعت استاد
را نفهمید. استاد بیمار شد و مشتر یها برای گرفتن سفار شهایشان عجله
داشتند. استاد به شاگردش گفت: «حالا وقتش شده که رازم را به تو
بگویم. » شاگرد با دقت و اشتیاق گوش م یکرد تا رازی را که سا لها
منتظر شنیدن آن بود، بشنود. استاد گفت: «نخ را باید کوتاه
گرفت. » شاگرد با تعجب پرسید: «همین؟ به همین سادگی؟ »
استاد گفت: «بله. تو وقتی سوزنت را نخ م یکنی، نخ درشت
انتخاب میکنی و هنگام دوخت و دوز مجبوری که بارها و بارها نخ
بلندت را ازمیان پارچه، عبور دهی. اگر نخ کوتاه انتخاب کنی، زمان
کمتری برای دوخت و دوز تلف م یشود. از آن به بعد، هر وقت بخواهند به کسی بگویند که از
حاشی ههای یک کار کم کند تا بر سرعت عمل افزوده شود، میگویند: «نخ را باید کوتاه گرفت
3 اسفند, 1400 17:4