نزدیک غروب، علی در حیاط آپارتمان مشغول دوچرخه سواری بود که تصمیم گرفت توی کوچه برود و در فضای بزرگ تری، دوچرخه سواری کند
. توی کوچه، مرد جوانی علی را
صدا زد و گفت: «عمو بیا کارت دارم... »
علی جلو رفت و سلام کرد. مرد جعب های که
در دستش بود، نشان داد و گفت: «میشه
اینو بذارم روی دوچرخ هات و ببریمش
خون همون؟ » علی قبول کرد. با خودش فکر
کرد حتما این کار خوبش را برای مادر و پدرش
تعریف م یکند و تشویق م یشود. آن مرد،
جعبه را روی دوچرخ ه گذاشت و راه افتادند.
همان موقع، آقا رضا از راه دور علی را صدا زد.
علی و مرد جوان ایستادند تا آقا رضا به آ نها
رسید.آقا رضا همسای هی بالای ی علی بود. علی
را کناری کشید و به او
گفت: «این آقا رو م یشناسی؟ » علی گفت:
«نه » آقا رضا پرسید: «بابا، مامانت از این
قضیه خبر دارن؟ » علی گفت: «نه » آقا رضا
از مرد جوان عذرخواهی کرد که علی نم یتواند
همراه او بیاید. مرد جوان هم کارتونش را
برداشت و رفت. علی و آقا رضا به سمت خانه
راه افتادند. توی راه، آقا رضا برای علی توضیح
داد: «کمک کردن خیلی هم خوب ه. اما وقتی
کسی رو نم یشناسی و م یخوای کمک کنی
حتما باید با همراهی یک بزرگ تر یا با اجازه و
تایید بابا، مامانت باشه. »
یک دفعه علی و آقا رضا، صدای مادر علی را
شنیدند. مادر که داشت دنبال علی م یگشت،
جلو آمد و گفت: «نگرانت شده بودم! » علی
معذرت خواهی کرد. آقا رضا ماجرا را توضیح
داد و مادر علی از او تشکر کرد.
3 اسفند, 1400 16:52