روباه با ترس و لرز از هیز مشکن خواست که او را پناه
بدهد تا به دست شکارچی نیفتد. هیزم شکن گفت:
«برو داخل کلبه پنهان شو و نترس. » روباه نفس نفس
زنان از پشت پنجره به بیرون نگاه کرد. چند لحظه بعد
شکارچی رسید و به هیزمشکن گفت: «این طر فها
روباهی ندیدی؟ » هیز مشکن جواب داد: «نه. » و در
همان حال با انگشت به کلبه اشاره کرد. شکارچی
متوجه اشاره نشد و از آ نجا دور شد. وقتی شکارچی
رفت، روباه از کلبه بیرون آمد و دور شد. هیز مشکن
فریاد زد: «ای نقدر معرفت نداشتی که تشکر کنی، من
تو را از مرگ نجات دادم! » روباه گفت: «اگر دست و
زبانت با هم یکی بود، حتما تشکر میکردم.
2 اسفند, 1400 16:25