بچه ها داشتند توپ بازی میکردند. قطره های اشک ابری ریزه روی صورت بچه ها ریخت
. پسر کوچولو سرش را بالا گرفت.
ابری ریزه را دید. گفت: «چرا گریه میکنی؟ اگه گریه
کنی ما باید برگردیم خونه تا خیس نشیم. » ابری ریزه
گفت: «دلم میخواد با ابری تپله توپ بازی کنم اما
ما توپ نداریم! »پسرکوچولو کمی فکر کرد و گفت:
«این توپ مال منه، میدمش به تو تا با دوستت توپ
بازی کنی. » ابری ریزه دیگر اشک نریخت، پرسید: «پس خودتون چی؟ »
پسرکوچولو گفت: «ما یه بازی دیگه میکنیم. » بچه ها گفتند: «بله،
بازی دیگه میکنیم. »پسرکوچولو توپ را برای ابریریزه
پرتاپ کرد، اما توپ خیلی زود روی زمین افتاد. پسرکوچولو
دوباره و سهباره توپ را برای ابریریزه انداخت اما توپ
روی زمین افتاد. ابریریزه بغض کرد و گفت: «نخیر نمیشه. من
نمیتونم توپ بازی کنم. » پسرکوچولو گفت: «گریه
نکنیها. یه کم صبر کن تا فکر کنم. » بعد چند لحظه،
یکدفعه از جا پرید و گفت: «فهمیدم، فهمیدم! »به
طرف مغازهای که آنجا بود رفت. وقتی برگشت یک
بادکنک قرمز توی دستش بود. پسرکوچولو شروع
کرد به فوت کردن. بادکنک بزرگ و بزرگتر شد.
پسرکوچولو بادکنک را گره زد و بالا گرفت.
به ابریریزه نگاه کرد و گفت: «بگیر
که اومد. » بادکنک بالا رفت تا به
ابریریزه رسید. ابری ریزه بادکنک
را گرفت و گفت: «جانمی جان توپ
بازی. » ایری ریزه برای پسرکوچولو
دست تکان داد و از آنجا دور شد.
بچهها مشغول توپ بازی شدند.
2 اسفند, 1400 16:2