پیرمردی بود فقیر که سا لها پیش همسرش مرده بود و در خانه تنها زندگی میکرد
. یک روز یکی از آشناهای قدیمیاش
برای مهمانی به خانه او آمد و
همی نکه وارد خانه پیرمرد شد،
گفت: «من خیلی گرسنه
ام.
اگر میشود قدری برایم غذا
بیاور. » پیرمرد که توی خانه
چیزی جز نان خالی نداشت
سفر هاش را جلوی مهمانش
پهن کرد و گفت: «بفرمایید
میل کنید. نوش جا نتان. »
مهمان هما نطور که لقم ههای
نان را به گلویش م یفرستاد،
با دهان پر گفت: «اگر کنار
این نان کمی پنیر هم داشتیم،
خیلی خوب م یشد. آخر مرد
حسابی آدم که به مهمانش
نان خالی نم یدهد! » پیرمرد
که از خجالت سرخ شده بود،
با عجله ازجا برخاست.
عبایش را پوشید و بیرون رفت
و از دکانی که نزدیک خان هاش
بود، یک قالب پنیر گرفت و
برگشت.
مهمان پررو بعد از ای نکه
غذایش را تمام کرد، به
پیرمرد گفت: «راستی تو موقع
رفتن عبا پوشیدی اما موقع
برگشتن عبایی به تنت نبود! »
پیرمرد که از حر فهای مهمان
کلافه شده بود، گفت: «اگر
جنا بعالی به خوردن همان
نان خالی راضی م یشدی، الان
عبای من هم پیش بقال محله
به امانت گذاشته نشده بود! »
برگرفته از جوامع الحکایات
29 بهمن, 1400 15:7