عید نزدیک بود؛ ماهی ها دورهم جمع شده بودند تا شهرشان را تمیز و مرتب کنند. هر کسی یک کاری می کرد.
دوشنبه ۲۳ اسفند ۱۴۰۰
113 روز قبلشب وقتی بابای سعید به خانه آمد، یک پلاستیک دستش بود. پلاستیک را با لبخند به سعید داد. سعید با تعجب آن را نگاه کرد.
دوشنبه ۲۳ اسفند ۱۴۰۰
113 روز قبلدر زمانهای قدیم، آسیابانی بود. او متوجه شد که دوتا از کیسه های آردش خالی شده و مقداری آرد هم روی زمین ریخته شده است.
سه شنبه ۱۷ اسفند ۱۴۰۰
119 روز قبلمادرم می گفت: «دخترم اون دستبند برای دستت بزرگه. ممکنه توی راه بیفته. بذار بزرگ تر که شدی دستت کن. »
چهار شنبه ۱۱ اسفند ۱۴۰۰
125 روز قبلنزدیک غروب، علی در حیاط آپارتمان مشغول دوچرخه سواری بود که تصمیم گرفت توی کوچه برود و در فضای بزرگ تری، دوچرخه سواری کند
سه شنبه ۰۳ اسفند ۱۴۰۰
133 روز قبلبچه ها داشتند توپ بازی میکردند. قطره های اشک ابری ریزه روی صورت بچه ها ریخت
دوشنبه ۰۲ اسفند ۱۴۰۰
134 روز قبلبرادرم وحید دو سال از من بزر گتر است. بابا نفری بیست و پنج هزار تومان به ما داد و گفت: «برید آرایشگاه سرِ کوچه و موهاتون رو کوتاه کنین ».
یکشنبه ۰۱ اسفند ۱۴۰۰
135 روز قبل