یکی بود، یکی نبود. کشتی بزرگی بود که در دریا گرفتار توفان شد. یکی از سرنشینان که شنا بلد بود، خود را به تکه چوبی رساند و با تلاش به خشکی رسید. او رفت و رفت تا بالاخره به شهری رسید. وقتی وارد شهر شد، همه به او احترام میگذاشتند. او را به قصر بردند و لباسهای زیبا به او دادند. مرد از پیرمردی که...
دوشنبه ۲۳ اسفند ۱۴۰۰
377 روز قبلروزی از روزها داروغه*شهر وارد کاخ حاکم شد تا درباره پو لهایی که از مردم گرفته بود با حاکم حساب و کتاب کند.
دوشنبه ۲۳ اسفند ۱۴۰۰
377 روز قبلروزی روزگاری حکیم شاعر «انوری » از بازاری درحال گذشتن بود. ناگهان چشمش به جماعتی افتاد که دور یک مرد جمع شده بودند. نزدی کتر که شد فهمید، مردی که وسط جمعیت ایستاده کتابی در دست دارد و با صدای بلند دارد شعرهای آن را برای مردم میخواند.
سه شنبه ۱۷ اسفند ۱۴۰۰
383 روز قبلیکی بود، یکی نبود. خیاطی بود که شاگرد با استعدادی داشت. شاگرد مانند خیاط خیلی خوب دوخت و دوز میکرد
سه شنبه ۰۳ اسفند ۱۴۰۰
397 روز قبلروباه و گرگ به باغی رسیدند اما در باغ محکم بسته شده بود و دور و بر دیوار بلند باغ پر از خارهای تیز بود.
یکشنبه ۰۱ اسفند ۱۴۰۰
399 روز قبلپیرمردی بود فقیر که سا لها پیش همسرش مرده بود و در خانه تنها زندگی میکرد
جمعه ۲۹ بهمن ۱۴۰۰
401 روز قبلگنجشک توی دست مرد اسیر بود. ناگهان فکری به ذهنش رسید. به مرد گفت: «اگر مرا آزاد کنی سه پند به تو میدهم »
دوشنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۰
419 روز قبلدر روزگاران قدیم پیرمردی در روستایی زندگی میکرد. این پیرمرد از مال دنیا همه چیز داشت ولی خیلی تنها بود
دوشنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۰
419 روز قبل